.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۰→
خودت می دونی که من ازریخت توخوشم نمیاد!!!راستش ازاین دختره هستی هم اصلا خوشم نمیاد.مونای بیچاره هم خب گناه داشت...خواستم هم تورو چزونده باشم،هم هستی رو ادب کرده باشم وهم مونارو ازدست تونجات داده باشم...قبول دارم هضم این قضیه برات یه کم سخته ولی بیامنطقی فکر کنیم...ببین این دختره هستی گودزیلای دومیه!همه چیزش پروتزیه.خب یه خرده هم اخلاقش سگیه...پس یعنی درواقع تواین وسط چیزی رو ازدست ندادی فقط یه ذره روحیه من و شادکردی واون مونای بدبخت واز شر خودت خلاص کردی!ببین تو...
ارسلان خنده ای کردو پرید وسط حرفم:بسه دختر...ازنفس افتادی!!!
متعجب وگنگ نگاهش کردم.این همون ارسلانی بودکه تاچند دقیقه پیش نمیشد با ده من عسلم خوردش؟!پس چرا الان می خنده ونگران ازنفس افتادن منه؟!
ارسلان لبخندی زدوگفت:اگه درهر شرایط دیگه ای دوس دخترام و می پروندی،زنده ات نمیذاشتم ولی خب این یه مورد استثناس!راستش من نیومدم اینجاکه دادوبیدادکنم وسرت دادبزنم!فقط اومدم این و بهت بدم و برم.
وجعبه کادوئی رو به سمتم گرفت.
وا!!!این خله؟!چرا به جای این که بزنه لهم کنه،داره به من کادو میده؟!
نگاه پرسوالم و بهش دوختم.ارسلان وقتی فهمید که من خنگ ترازاین حرفام،شروع کردبه توضیح دادن:
- راستش هستی به زور خودش و به من قالب کرده بود! ۲ ماهه دارم تمام تلاشم و میکنم،دَکِش کنم اماخب موفق نشدم!هرکاری که به ذهنم رسید انجام دادم!باهاش بداخلاقی می کردم،جواب تلفناش و نمیدادم،دیر می رفتم سره قرار یااصلا نمی رفتم،سرش داد می زدم!اما خب هیچ کدوم اینا روی هستی تاثیری نداشت!اون پوست کلفت تراز این حرفا بود.خلاصه تاهمین دیروز داشتم به زور تحملش می کردم...تااینکه دیروز بهم زنگ زدوهرچی ازدهنش دراومد بارَم کرد.اولش نفهمیدم منظورش چیه!اما وقتی بیشتر جیغ وداد کرد،فهمیدم که بعله!کارِسرکار الیه اس!تو هستی رو پروندی.کاری کردی که آرزوی ۲ ماهه من برآورده بشه
تو...
پریدم وسط حرفش ومتعجب گفتم:یعنی من به توکمک کردم؟!
ارسلان لبخندشیطونی زدوگفت:متاسفانه بله!
ازتصور اینکه بااون کارم،به این گودزیلا کمک کردم،اخمام رفت توهم!
ارسلان دوباره کادو روبه سمتم گرفت وگفت:اینم یه هدیه به خاطرکمکت!
عصبی گفتم:من اگه یه درصد،فقط یه درصد احتمال میدادم که اینکارم باعث میشه که توخوشحال بشی،لال میشدم و هیچی به هستی نمی گفتم!من بمیرمم به توکمک نمی کنم!کادوتم باشه مال خودت.
ارسلان شیطون گفت:حالا بگیرش وتوش و نگاه کن!شاید نظرت عوض شد.
فضولیم گل کرده بود درحد بنز!دلم می خواست بدونم چی توی اون جعبه اس اماخب غرورمم بهم اجازه نمیدادتا جعبه رواز ارسلان بگیرم...
ارسلان خنده ای کردو پرید وسط حرفم:بسه دختر...ازنفس افتادی!!!
متعجب وگنگ نگاهش کردم.این همون ارسلانی بودکه تاچند دقیقه پیش نمیشد با ده من عسلم خوردش؟!پس چرا الان می خنده ونگران ازنفس افتادن منه؟!
ارسلان لبخندی زدوگفت:اگه درهر شرایط دیگه ای دوس دخترام و می پروندی،زنده ات نمیذاشتم ولی خب این یه مورد استثناس!راستش من نیومدم اینجاکه دادوبیدادکنم وسرت دادبزنم!فقط اومدم این و بهت بدم و برم.
وجعبه کادوئی رو به سمتم گرفت.
وا!!!این خله؟!چرا به جای این که بزنه لهم کنه،داره به من کادو میده؟!
نگاه پرسوالم و بهش دوختم.ارسلان وقتی فهمید که من خنگ ترازاین حرفام،شروع کردبه توضیح دادن:
- راستش هستی به زور خودش و به من قالب کرده بود! ۲ ماهه دارم تمام تلاشم و میکنم،دَکِش کنم اماخب موفق نشدم!هرکاری که به ذهنم رسید انجام دادم!باهاش بداخلاقی می کردم،جواب تلفناش و نمیدادم،دیر می رفتم سره قرار یااصلا نمی رفتم،سرش داد می زدم!اما خب هیچ کدوم اینا روی هستی تاثیری نداشت!اون پوست کلفت تراز این حرفا بود.خلاصه تاهمین دیروز داشتم به زور تحملش می کردم...تااینکه دیروز بهم زنگ زدوهرچی ازدهنش دراومد بارَم کرد.اولش نفهمیدم منظورش چیه!اما وقتی بیشتر جیغ وداد کرد،فهمیدم که بعله!کارِسرکار الیه اس!تو هستی رو پروندی.کاری کردی که آرزوی ۲ ماهه من برآورده بشه
تو...
پریدم وسط حرفش ومتعجب گفتم:یعنی من به توکمک کردم؟!
ارسلان لبخندشیطونی زدوگفت:متاسفانه بله!
ازتصور اینکه بااون کارم،به این گودزیلا کمک کردم،اخمام رفت توهم!
ارسلان دوباره کادو روبه سمتم گرفت وگفت:اینم یه هدیه به خاطرکمکت!
عصبی گفتم:من اگه یه درصد،فقط یه درصد احتمال میدادم که اینکارم باعث میشه که توخوشحال بشی،لال میشدم و هیچی به هستی نمی گفتم!من بمیرمم به توکمک نمی کنم!کادوتم باشه مال خودت.
ارسلان شیطون گفت:حالا بگیرش وتوش و نگاه کن!شاید نظرت عوض شد.
فضولیم گل کرده بود درحد بنز!دلم می خواست بدونم چی توی اون جعبه اس اماخب غرورمم بهم اجازه نمیدادتا جعبه رواز ارسلان بگیرم...
۲۰.۳k
۱۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.